پروا_ نه!



تا حالا با زنی روبرو شدید که صورتش کبوده؟ 

زیر چشمش مشت خورده و یکم صداش می لرزه و اعتماد به نفسش خدشه دار شده

میخواد از سیستم کناریم  پرینت بگیره اما انگار پرینتر هم یاری نمیکنه باهاش!

روی صورتش رو اندود کرده با کرم پودر و پنکک و امید داره که معلوم نباشه . . . 

 


اغتشاش و درگیری در روابط و گفتگوهای درونی من گاهی، به حدی بالا می گیرد که بدل به گفتگوهای بیرونی میشود.

لنگه کفش پرت میکند و جیغ می زند و هوار هوار راه می اندازد و آرام نمی شود و همین طور که دارد از شدت خشم دندان هایش را به هم می فشارد و زیر لب غرو لند  میکند و  بعضی اشخاص خاصی  را می نوازد و از آنجایی که زورش نمی رسد و آن آدمی که آن سر دعوا است زورش آنقدر زیاد است که همه اطرافیان را تحت تاثیر قرار می دهد و هیچ نمی شود هیچ جوری حتا تکانش داد حرصم بیشتر در آید د و ناغافل می بینم دارم دندان غروچه می کنم و  روی آتش بالا و پاین میپرم و همین طور یکسره و پشت هم ناله می کنم و ارام نمی شوم که نمی شوم.

بعد در گفتگوهایی درونی شروع می کنم به جواب دادن که اگر این را می گفتم چه میشد و آن را نمی گفتم چه می شد و گاهی برای خودم دست می زنم که چه خوب گفته ام و گاهی می گویم خاک تو سرت با این حرف زدن و جواب دادنت و بینهایت تاسف می خورم برای آن یکی جمله ی طلایی که اگر می گفتم چه می شد و اصلا مسیر گفتگو تغییر می کرد و بعد هم می روم سراغ اینکه من اصلا بازی خورده ام! اصلا نباید وارد بازی این آدمی که ذکرش رفت می شدم  و باید خیلی ریز و ظریف می پیچیدم و می رفتم دنبال بازی ام و در مرحله ی آخر این روانکاوی های بی سرانجام که هیچ نتیجه ای جز داغ شدن صورتم نمی گیرم و باز هم می روم سراغ آن حس هایی که می دانم اگر دنبالشان را می گرفتم جواب می داد و نخواسته ام که به حل قائله نزدیک بشوم.

 بازی کردن رسم بسیار مشهود و همه گیری است که آقا" اریک برن" هم کتابی با همین عنوان نوشته و بازی ها را شرح داده. حالا اگر کسی این کتاب شهیر را خوانده که چه بهتر اما اگر نخوانده؛ مفهوم و خط مشی کتاب حول مفهومی می گردد با این معنی که آدم ها بازی می کنند و بسیاری از تعاملات اجتماعی و فرهنگی  و . . . را طی مراسمی که همچون بازی ای است که عکس العمل های آن از پیش معلوم است اموراتشان را می گذرانند و این قرارداد را همه  می آموزند و برای پیش برد اموراتشان ناخوانده و نانوشته رعایت می کنند.

اما از آنجا قصه شروع می شود که من دلم نمی خواد بازی کنم. 

دلم نمی خواهد یکی از بازیکنانی باشم که مزورانه و ریاکارنه کاری را می کنند که به آن اعتقادی ندارند و برای خوشامد سایرین و کسب رضایت مابقی مجبور به آن گردن می نهند و بعدش هم جایزه می گیرند و در ازای انجام آن پاداش میگردند و بازی ادامه پیدا می کند. البته با این اصرار و تاکید از بازی کردن سر باز نمی زنم ها. وقتی که حس کنم بازی طوری نیست که دوستانه و بده بستان باشد و وقتی حس کنم این بازی ای است که از تو، انتظار می رود در موقعیت خاصی ، کار خاصی از خودت بروز بدهی و نه دیگر هیچ! آن وقت است که سرم برود حاضر نیستم کوتاه بیایم و سکوت کنم و یک طوری که آسته برو آسته بیا گربه شاخت نزنه فحش است و خیلی حماسی و قهرمانانه کاری را می کنم که به روشنی و یقین به سرنگونی آرامش و امنیت خودم بینجامد و عواقبش را هم که خیلی و قت ها خیلی هم هنگفت است به زور و بلا می پردازم.

این ماجرا طوری است که می توان آن را به پاشنه ی آشیل دامنه ی روابطم از آن یاد کنم. می دانم که چه طوری پیش می آید اما یارای کنترل و جمع کردنش را ندارم

بعد هم از جانب خودم برای آدم هایی که به حکم رابطه با من نزدیکی بیشتری دارند حکم صادر می کنم که آنها باید در این شرایط فولان کار را می کردند و بعدش هم از مقایسه اتفاقی که افتاده و زاویه اش با آنچه در ذهنم انتظار آن را می کشیدم شروع می کنم به حرص خوردن و عز و جز کردن و قصه خوردن های جدید که روانم را  دوباره و سه باره بر باد می دهد.

در گفتگوهای درونی باخودم گلاویز می شوم و گاهی می برم و گاهی می بازم و جنگ و نزاع و درگیری و خون و خون ریزی و . . .  رخ می دهد و صورتم قرمز و داغ می شود و از کله ام دود بلند می شود.

تازگی ها شصتم خبردار شده که اگر اینقدر عمیق وارد بعضی قصه ها نشوم ، آسیب بسیار کمتری را متحمل شده و درد کمتری را هم می کشم. 


  •  انگار باید خیلی مدیریت طوری به قصه های اطرافت نگاه کنی و بعد با آرامش بگویی نیازی نیست که بدانی علت فولان رفتار نادرست و خصمانه ی فولانی که باعث شد چنین اتفاقی بیفتد چیست؟ و بعد سیصد و شصت بار از سرش بروی و از تهش در بیایی و باز دوباره که علت؟ دلیل؟ اخه چرا؟  اخه چرا؟  اخه چرا؟ در مورد کنجکاوی هم باید بگویم نه!واقعا نیازی نیست و نباید که علت همه چیز را بدانیم و رسالت ما در زندگی هم دانستن و کنجکاوی در این باب نیست که به فنای عظمی بروی که بدانی فولان کس چرا در فولان موقعیت این طوری رفتار کرده؟ یا چرا اشتباه کرده یا چرا این طوری این حرف را زده؟! حقیقت این است که ما مسئول همه ی اتفاقات اطرافمان نیستیم و از عهده مان هم خارج است و این اصرار فقط زمان و انرژی و عمرمان را به هدر می دهد
  •  این که به عمق مساله ای بروی و آن را با تمام یاخته هایت درک کنی و به آن آغشته بشوی هم، گاهی وقت ها باید انتخابت باشد و اگر شیوه ی برخوردت با همه ی مسایل این طوری باشد مثل سنگ ته اقیانوس می شوی!و به فنای عظمی می روی!




یه دوست کوچولویی دارم بیست و یکی دو سالشه . دختر خوب و قوی ایه، داره درس می خونه و سر کار می ره و  . . .

 پدرش یه مدته که سرطان داره و درگیر شده و هر روز هم اوضاعش بدتر میشه. سرطان متاستاز داده و داره تو بدنش پخش میشه و اینا هم حالشون خراب و داغون.

گاه و بیگاه می بینم دعا می کنه و یه طوری همه ش می گه خدا به نخ می رسونه اما پاره نمی کنه . ته دلش یه امیدی هست که اوضاع خوب می شه و همه چیر بر میگرده سر جاش و امید داره به خدایی که لحظه اخر حواسش بهش هست و تنهاش نمی زاره و بالاخره پدرشو شفا می ده!

راستش اینو که میبینم حالم خراب می شه

می بینم که در واقعیت به زودی پدرشو از دست خواهد داد و نه تنها پدرشو ، که خدا رو هم دیگه با اون کیفیتی که به نخ می رسونه اما پاره نمی کنه نخواهد شناخت.


جریان آب؛ نبض زندگی

 

نمی دانم خاصیت این روزهای آخر سال است یا اینکه استیصال فقط یقه من را گرفته است؟

کنار خانه ام رودخانه ی پر آبی هست که از آن سر تهران راه می افتد و نمی دانم تا کجاهای قم پیش می رود، بسیار هم پر جوش و خروش و پر آب است و مثلا پارسال ها که یک بنده خدایی در اثرشدت بارش باران و لغزندگی خیابان پایش لغزید و در همین روخانه افتاد، از جایی نزدیکی های شمال شرق تهران همراه با جریان آب رفته بود تا بالاخره نزدیکی های قم پیدایش کردند و مصافت طی شده برای همه حیرت آور بود و هیچ کس گمان نمی کرد رودخانه این قدر توانمند باشد! در واقع همه ی اکیپ های امداد وآتش نشانی که در حال جستجو بودند دو تا چهارراه جلوتر وحداکثر سه تا خیابان آن ور تر را جست و جو می کردند و همین هم باعث شد خیلی دیر موفق بشوند این بنده خدا را پیدا کنند و از آب بگیرند.

هر روز برای رفتن به حومه شهر باید از روی پل باریک و فی ای که روی همین رودخانه است عبور کنم، آنجا روی پل وسط رودخانه می ایستم و عمیقا دلم می خواهد این شور و حرارت در من هم بجوشد و جاری شود.

حجم آب بسیار زیادی در هر لحظه با شور والتهاب جریان رودخانه را می سازد و با سر و صدا پیش می رود و همچون جریان خون در بدن آدم، زندگی و پویایی به بار می آورد. جریان آب با موج های کوچک و غلیان آن، هر گونه ناخالصی و ناهمواری که در آن بیفتد را با خودش می برد  و به سوی مقصدی پیش می رود که انگار برای رسیدن به آن بسیار بیتاب و بیقرار است.

به گمانم زنده بودن با زندگی کردن خیلی فرق دارد! مثلا اگر همین رودخانه فقط زنده بود باید پر از جلبک و مانداب و آشغال هایی می بود که جا و بی جا جلوی راهش را مسدود کرده بودند،مگس و پشه و ات موذی دیگر هم همه کردهه بودند و سیاه و مکدر و تاریک پیش می رفت اما چه راهی و چه پیش رفتنی و چه زنده بودنی؟ نفس کشیدن و راه رفتن و انجام امورات یومیه به معنی زنده بودن است اما به معنی زندگی کردن نیست!

ساعت های زیادی را به کار کردن می گذرانیم تا خرج همین یومیه و امورات معمولی را در بیاوریم و اگر بیشتر هم در بیاید که چه بهتر چون لقمه هایمان چرب تر و کفش پایمان نرم تر  و راحت می شود، آن هم در این شرایط که که هر روز صبح که بیدار می شوی و روز جدیدی را شروع می کنی همه داده های مساله پاک شده اند و داده های جدیدی جای قبلی ها را گرفته است. قیمت نان و شیر و گوشت و پیاز روی قایق کاغذی ای در یک تنگ آب شناور است و هر روز انگار که آب بیشتری در تنگ ریخته باشند و قیمت ها و شرایط زندگی به سطح های بالاتری از نمودار ارتقا می یابد و ما همچون اطفال خردی که در یک مسابقه شرکت کرده باشند می خواهیم تا قدمان به آن ارتفاع برسد و از انجام هرچیزی که بلدیم و هر کاری که از دستمان بمی آید برای رسیدن به این رکورد، کوتاهی نمی کنیم اما چیزی که از خاطرمن رفته است این است که فراموش کرده ایم که این خود زندگی است.

یادمان می رود همین روزهایی که آرزو می کنیم زودتر سپری شود تا سر ماه برسد و عیدی و سنوات و حقوق آخر اسفند ماه را واریز کنند تا چند روزی را در تعطیلات نوروز به تن آسایی بپردازیم، همان فرصت طلایی و تکرار نشدنی زندگی است که یک بار است و هیچ تکرار هم نمی شود.

 اما چه می شود که همه مان با هم، همه آرمان ها و آرزوهای کودکی مان را به باد سپرده ایم و یادمان رفته است میخواستیم چه کاره شویم و چه گونه سقف آسمان را بشکافیم و طرحی نو در اندازیم وآسمان  و زمین را به هم ببافیم؟ چه شد که یادمان رفت که دلمان می خواست چقدر پول در بیاوریم؟ و وقتی ندانی چقدر برایت کافی است می خواهی بیشتر و بیشتر و بیشتر در بیاوری و این جور می شود که همه ی وقت و انرژی و روز و شبت را می دهی و مثل فاوست "گوته" روحت را در ازای چیز دیگری به مفیستوفلس که همان شیطان خودمان است می فروشی.

مثل استیکر زرد و سرخابی که روی مونیتور و آیینه و یخچال خانه می چسبانی باید یکسره تلنگر بزنی و بانگ در دهی که هی فولانی یادت نرود تا کجا و برای چه قرار است پیش بروی! تا کجا قرار است کار کنی و تا کی درس بخوانی وتا کی و کجا در این مسابقه ی مارتن بدوی!

چیزی از جنس شور و هیجان و عشق باید در نهالستان جانمان جوانه بزند و برگ بدهد و قد بکشد تا بارور شویم، تا همه کدورت ها را اگرچه تاریک، بروبیم. تا همه کاستی را اگر چه تلخ بدل به پله ای برای موفقیت و باروری کنیم، تا پیش رونده و رشد کننده و بالنده شدن را در پیش بگیریم.

 چیزی از جنس نورو آگاهی، که وقتی یک روز از پشت پرده ی توری که کنارش می زنی تا نور خورشید همه جا را روشن کند در دلت جرقه بزند و روح و جانت را روشن کند و آن وقت دلت می خواهد زندگی را به تمام قد در آغوش بگیری و همه کاستی هایش را زندگی کنی و بالاهایش را بیازمایی و چم و خم و انحنایش را بچشی و پیش بروی و همچون موج کوچک اما زنده ی رودخانه ی دم در خانه ات، در مسیری پیش بروی که تو را به جایی می رساند که از بهتر و شیرین تر باشد.

سنگ هایی که در مسیر روزخانه است مثل ناهمواری های زندگی است، گاهی مسیر آب را تغییر می دهد، گاهی سد راه می شود و مشت و دشواری ای ایجاد میکند، گاهی تنگنا می سازد و راه نفس هایمان را تنگ می کند و روزگار را تیره و تاریک می کند، گاهی دریده می شویم و گاهی  وقتی با موج و انرژی همراه باشیم سنگ های ریز را می درّیم و در تمام طول این مدت، همه ی زمانی را که در حال حرکت و پیش رفتن هستیم ناخودآگاه ساییده می شویم و ناهمواری هایمان کمتر و کمتر می شود و این چنین گرد و سیقلی و صاف می شویم.

تمام مدتی که سنگ ریزه طور در دل رودخانه ویلان و سیلان پیچ و تاب می خوریم و ساییده می شویم خیال می کنیم قرار است به سرزمین دیگری سفر کنی که آب و رودخانه تو را به آنجا خواهد رساند اما حقیقت چیز دیگری است.

حقیقت این است که مقصد خود تو هستی که قرار است به آن برسی و تنها از رهگذر گذر، از تمام این مشقات است که راه رسیدن به آن را خواهی یافت!


خوب چند وقتی هست که من هی میام می گم اینو گوش بدین و اونو ببینین و اون یکی رو بخونین و فولان . . .   اما حقیقت اینه که بسیار زیاد حیفم می یاد که این حرکت سیال انتقال و نشر اطلاعات را منتشر نکنم .از کشفیات جدیدم هم پادکست هاییه که تو app های پادکست گیر مختلف از قبیل ساوند کلود (sound Cloud) و پادبین  (podbean ) هستن که نسخه های قابل اجرا هم برای ios  و هم اندروید دارن.

خوب بعد از نصب اپلیکیشن های مورد نظر که میریم سراغ مطالب جذاب و شندینی ای که خوبه به هم معرفی کنیم و شنیدنشو به هم توصیه کنیم که من خیلی زیاد دوستتون خواهم داشت اگه کانال های جذاب و جالب و شنیدنی رو اینجا به من بگین و من هم به بقیه معرفی میکنم. اما تا اینجا که فعلا خودم در این عوالم مستغرق بودم یه چند تا کانال هست که بهتون توصیه می کنم حتما بعد از نصب APP مورد نظر فالو کنید.


یکی همین  ناوکست (navcast)  خودمون که وقتی از معرفی کتاب انسان خردمند نوشتم کانال تلگرامی  رو معرفی کردم، با نصب پاد بین می تونین ناو کست رو خیلی تازه تازه تر گوش بدین و آپدیت ها و کامنت هاشو هم دنبال کنید. فعلا تا قسمت 24 ناوکست منتشر شده و مثل سریال باید بشینیم تا اپیزود جدید سریال بیاد والبته من هم بی صبرانه منتظرم.



کانال پادکست دیگه ای که توصیه می کنم دنبالش کنید چنل بی (Channel b)  هست که هر بار یه ماجرای واقعی و جالب رو تعریف و تحلیل میکنه که  سیر بسیار شنیدنی  داره



پادکست بعدی بی پلاس BPLUS هست که بسیار زیاد توصیه می کنم چون هم برای کتاب خونا جذابه هم برای کتاب نخونا. خلاصه ی یه کتاب غیر داستانی تو هر کدوم از این پادکست ها ارایه می شه 



پادکست بعدی هم دایجست digesttt هست . این پادکست هم با ذکر کلی منبع و ماخذ مشخص،مسایل روز رو تحلیل و بررسی می کنه. مثلا  آخرین ترکش یه موضوعی با محتوای اتفاقای مهم سال 2018 هست که بسیار هم شنیدنیه.


افزایش آگاهی و معلومات اون مهره ی گمشده ای هست که باید اجتماع تیکه پاره و متفرق این روزهای ما رو جمع کنه. غیر از اون ناو کست که به نظر شنیدنش از نون شب هم واجب تره و یکی از سه کتابی هست که خوندنش رو همه توصیه میکنم، بقیه پادکست هایی که معرفی کردم رو بسیار مفید و شنیدنی می بینم. راستش وقتی می بینم خودم و اطرافیانم ساعت ها وقت، صرف چرخیدن تو اینستا و تلگرام و مطالب صرفا فان می کنیم ، متوجه سیری می شم که به سمتش در حرکت هستیم و ناگریز به همون مقصدی می رسیم که از اون راه بهش میشه رسید.

من نمی گم که جوک و فان و خنده و حاشیه و شاخ های جورواجور اینستا و تلگرام رو فراموش کنید و مثل بچه های خوب بشینید و پادکست هایی رو گوش بدین که یه سری آدم با معلومات بیشتر وقت گذاشتن تا افزایش سطح دانش و معلومات فارسی زبانان نتیجه اش باشه، نمیگم اینا رو. میگم فضای مجازی و شبکه های این طوری رهگذر های بسیار بیشتری نسبت به چیزی که ما فارسی زبان ها ازش بهره می بریم داره. میشه خیلی مفید هم باشه و حرکتی رو به رشد و تعالی که فقط این طوری از این رهگذر اتفاق می افته. نمیگم همه ش پادکست گوش بدین اما می گم مثلا روزی یه قسمت رو گوش کنید. 


 


یکی از مهم ترین نتیجه هایی که این روزها عایدم شد این بود که مهم نیست جایی کار کنی که اسمش را همه بشناسند و برند باشد و بزرگ باشد و مزایایش به راه باشد و چه و چه . . . میتواند یک جای فسقلی باشد با کم شمار آدم که بروند و بیایند و همه را به نام کوچک صدا بزنی باشد اما آسوده تر باشی. 

همیشه فکر می کردم آسایش و مستمری بیشتری از کار کردن در شرکت های آن چونانی نصیبم می شود ، اما امسال در کمال ناباوری ایمان آوردم که آسایش و آرامش و حتا حقوق و مستمری به راه تر را می توان دور از این هیاهو پیدا کرد! زندگی خیلی بازی طوری است. یعنی یک چیز هایی با یک چیزهای دیگرش جور در نمی آید. یعنی با فرمول جواب نمی دهد که B آنگاه q! 

وما کسی که بیشتر تلاش می کند آدم موفق تری نیست! 

کسی که صبح زودتر بیدار بشود و شب دیرتر برگردد خانه و بیشتر بال بال بزند و یکبند درگیری فکر با کارش داشته باشد هم حتا! موقعیت شناسی و ارائه خیلی مهم تر از سخت کوشی است.

تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که این که بدانی چه چیزی می خواهی بکشی  خیلی مهم تر از این است که بلد باشی نقاشی بکشی!



دقیقا یک سال از درگذشت پریسا  می گذرد. 

در طول این یک سال برای انکه از حال دخترکش خبر دار شوم، صفحه ی همسرش را در اینستاگرام فالو می کردم، دقیقاچند روز بعد از برگزاری مراسم اولین سال درگذشت متوجه عکس های بوداری در صفحه اش شدم. 

به این ترتیب که تصاویری پست می شد که نشان از وجود زن دیگری می داد.بعد پیش تر رفت و غیر از عکس های دوتایی و سه تایی با دختر کوچولو ،  اشعار و متون عاشقانه ی آن چونانی با این مضمون که زندگی گر هزار باره بود؛ بار دیگر تو! بار دیگر تو! (قشنگ معلومه چقدر این استوریش ما رو سوزونده)

از وقتی پریسا رفت، یک گروه از بچه های دانشگاه که بیشتر هم را می دیدم  در قالب در یک گروه با دیدار های گاه و بیگاه گرد هم جمع شدیم و هر خبری از دانشگاه در همین گروه منتشر می شود، وقتی یکی از دخترها اسکرین شات مربوط به عکس ها و استوری ها را در گروه گذاشت، موجی از هیجانات احساسی به راه افتاد. از فحش گرفته تا لعن و گریه و اشک و آه و ناله.

عکس المل عجیبی بود که بعد از یک سال با این همه سر و صدا و بوق و کرنا وارد رابطه ی دیگری بشوی. از یک طرف شاد بودیم برای دخترک مادر تازه ای پیدا کرده است و از طرف دیگر جای خالی پریسا با نیروی جایگزین برای همیشه پر شده بود.   برای اینکه هم مطمعن شوم و هم حرفی زده باشم یکی از استوری های نامبرده را ریپلای کردم و نوشتم خدارو شکر که دخترک مادر جدیدی پیدا خواهد کرد. یک چیزی در اعماق وجودم می خواست  جواب بگیردکه نه !   . . . اما خوب تشکر کرد و ما مطمعن شدیم که بابای دخترک برایش مادر جدیدی به راه کرده است.

بچه های گروه بعد از کلی بحث واکنش های مختلفی نشان دادند،حقیقت این بود که وقتی در جریان سختی های زندگی دوستت باشی، خیلی سخت است که کسی بیاید جایش و شاهد قربان صدقه های شوهرش به یک نفر دیگر!باشی.  یکی بلاک کرد، یکی آنفالو و بقیه سکوت! من اما به دنبال کردن صفحه ادامه دادم چون نمی توانستم که راضی شوم هر چیزی که از دخترک هست را نبینم.

خلاصه که پست های عاشقانه ادامه داشت تا امروز که علاوه بر متن عاشقانه چیز دیگری هم در استوری عایدم شد. همسر عاشق، لینک صفحه ی خانم جدیدش را هم گذاشته بود. خانم جدید هم هنرمند بود گویا.

راستی گفته بودم پریسا آرتیست بود؟

یک آرتیست واقعی! با بینهایت فکر و ایده و خلاقیت و با دستانی ماهر که ریز ریز ریز می ساختند و پیش می رفتند! هنر پریسا خیلی بزرگ بود، زیادی آوانگارد بود، گاهی سیاه می شد و گاهی مثل آتشفشان احساس بود، اما زنده بود و پویا و خلاق! 

همسر جدید اما در صفحه اش حرفی برای گفتن نداشت، صفحه و کارها را با دقت بالا و پایین کردم و با دقت چند تایی شان را موشکافی کردم. دختر جدید یک کپی کار بود، یک کپی کار آن هم نه چونان حرفه ای! نقاشی ها بی مایه و بازاری ، سیاه قلم ها برای فروش مثل دستفروشی بود در بساطش همه چیز برای جلب مشتری داشته باشد. نمی خواهم ارزش گذاری یا قضاوت کنم! اما ناچار از موقعیتی که غیر از توضیح و ومقایسه ی این دو زن را می طلبد ناچارم بنویسم.

پریسا را سرکوب می کردند تا پیش تر نرود و خودش را سانسور کند و  . . . زن جدید همانی است که کارهایش را می شود سر هرچهار راه  و در بساط هر دست فروشی به عموم مردم کوچه و خیابان ارایه داد و فروخت و خوب هم فروخت!

بعد دلم سخت گرفت! شاید ابلهانه باشد اما این مفهوم به روشنی در ذهن من نقش بست که چطور همسر پریسا این چنین چشمه ی جوشانی را به چشم دیده است و آن را درک کرده است و بعد سراغ این لیوان کاغذی با یک جرعه آب شب مانده رفته است؟ بعد هم به این فکر کردم که پریسا درک نشده بود. پریسا خودش را جمع و جور و کوچک  کرده بود تا جا بشود تو جای کوچکی که جایش نبود و هیچ وقت هم نشد. به این فکر میکنم که چه معامله ی سهمگینی! چه چیزی را در ازای چه چیزی می پردازیم؟ و بیشتر ایمان می آورم که  هیچ چیز به اندازه کافی ارزشمند نیست که کسی خودش را در ازایش به فراموشی بسپارد. دقیقا و با تاکید:

هیچ چیز

یک قرص ویتامین سی پرتقالی  انداخته ام داخل لیوان بزرگ آب و رقص حباب ها و جریان آب را تماشا می کنم. هزار ها حباب ریز با سرعت به مسیری می روند که همه رفته اند و تند تند تمام می شوند و فقط چند تایی شان رو دیواره لیوان باقی می مانند،  آب نارنجی می شود و بوی پرتقال همه جا می پیچد.





1- دیروز آخرین قسمت از سریال شرلوک هلمز را دیدم. قسمت آخر به معنی کلمه شاهکار بود و البته درد داشت و تحمل کردن و همراهی و همدلی با قهرمان قصه و همراهانش هم دردناک بود،  چه برسد به اینکه غرق فضا و آدم ها یش و عوالمش بشوی. (خطر اسپویل شدن سریال ) در نقطه ی اوج داستان و در لایه های بسیار درونی پس از کشف دست پشت پرده ای که مسبب و عامل اصلی بسیاری از جرم و جنایات بزرگ بود ، وقتی پرده را کنار می زنیم ، می رسیم به دخترکی که تنها مانده است و کسی با او بازی نمی کند و طرد شده است. دهشتناک و باور نکردنی است و تکان دهنده! روان آدمی توانمند و غریب است و از سویی به همان نسبت روشن و ساده ! همان قدر که می تواند خلاق و غریب و ترسناک باشد،به همان نسبت همچون طفلی است که نوازش و لطافت سیرابش می کند و می تواند رام و پیش بینی پذیر باشد.

2-یک سال پیش بود، در دفتر قبلی کار می کردم و مصائب خنده داری مثل کل کل با خواهر زاده ی مدیر عامل همیشه از حاشیه های ناخوشایند محل کارم بود، همین دختر خانم (خواهر زاده ی مدیر عامل) رفته بود در سرچ گوگل از یکی از عکس های من که در وبلاگ هم گذاشته بودم، رسیده بود به اینجا! بعد هم آمده بود شرکت و داشت خیلی تند و بی پروا بد و بیراه می گفت و که چی که یکی وبلاگ می نویسد و خاک تو سر هر کی که وقت گران بهایش را بگذارد پای این چیز مسخره و احمقانه و بعدش دوستانی که در مجموعه بودند هم برای اینکه آب به آسیابش بریزند و دستمال به دست برایش برق بتندازند تایید کردند و من هم بحث را ادامه ندادم. در واقع فایده ای هم نداشت که توضیح بدهم چون گوش هایش شنوایی نبود.

این ها را گفتم تا توضیح بدهم عاشق وبلاگ نویسی دکتر جان واتسون در سریال شدم، انگار تعریف کافی و جامعی از وبلاگ نویسی باشد! اصلا انگار آدم خوشش می آید که وبلاگ می  نویسد! انگار بهترین دفاعیه دنیا از وبلاگ نویسی بود ! عاشق این قسمت سریال هم بودم که جان واتسون بهترین دوست شرلوک نویسنده ی وبلاگ بود و همه او را با قهرمان اشتباه می گرفتند!

3-سریال شرلوک هولمز شاید در نگاه اول معما گونه به نظر بیاید اما یک لایه ی عمیق و پررنگ از مفوم گرایی و مراجعه به درونیات  آدم چیزی است که مثل آستری رویه آن را قوی و قابل دفاع می کند! نمی دانم از این منظر خیلی به چشمم آمده یا چون به چشم آمده این مفاهیم را هم می بینم خلاصه آنکه خوشکلی های سریال بسیار است.

4- فکر کنم همه آنچه نوشتم برای اینکه تحریک تان کند که بروید سراغ سریال و آن را تماشا کنید کافی است اما اگر کافی نیست باید بگویم در نظر سنجی سایت imdb هم از ده ستاره نه تا و خورده ای کامنت مثبت را از آن خود کرده است. (خیلی معلومه قسمت آخر بدجوری منو به وجد آورده؟)




نمی دانم خاصیت این روز های آخر سال است یا اینکه من سرم را شلوغ کرده ام؟

کنار خانه ام رودخانه ای هست که از سرتهران راه می افتد و نمی دانم تا کجاها پیش می رود اما پر آبی اش می گوید که خیلی راه را رفته  و خیلی راه رفتنی در پیش دارد. از روی رودخانه که رد می شوم، حجم غران و ملتهب آب را می بینم که زیر پاهایم در حال عبور است و دارد جریانی  مواج را می سازد و می رود.

آن جا روی پل وسط رودخانه می ایتسم و  عمیقا دلم میخواهد بروم.

دلم می خواهد کنده بشوم از روزمرگی و یومیه و متداول! راستش این سبک زندگی، برای من کافی نیست! نه اینکه خوب نباشد، نه ، اصلا! عادت کردن به بینهایت قانون و تبصره و سرسپردگی به کار و سازمان و آدم هایی که تو را مم می کند هر روز صبح از خواب بیدار بشوی تا فولان کاتالوگ و بهمان بروشور و این پیج و آن مجله را سر وقت برسانی من را مریض و معیوب و عیب مند می کند. 

از یک طرف اگر پروژه هایی موجود را کنسل کنم ، جیبم خالی می شود و وقتی اندوخته ی مالی که چه عرض کنم موج سیالات مالی الی که می رود و می آید کم می شود و توان خرج کردن،  پایین می آید هم باز حال خراب نصیب آدم می شود. یعنی بین کسی که دلش بخواهد کمتر کار کند تا راحت تر زندگی کند! با کسی که کمتر کار می کند و پروژه های کمتری قبول می کند تا راحت تر زندگی کند تضادی وجود دارد مبنی بر بحث پول!  آسودگی ای که با کمتر کار کردن نصیب آدم می شود با بی پولی یا کم پولی ای که از آن رهگذر نصیب آدم می شود یر به یر می شود و چیزی تهش نمی ماند.

در واقع شرایط اقتصادی کشور آنقدر رو هواست که مثل سیبی که به هوا پرت کنی و تا بیاید پایین، چند تا چرخ می خورد می ماند!  هر روز که بیدار می شوی، نان دیروز و شیر دیروز و گوشت دیروز همان دیروزی ها نیستند و بی منطق بالا و بالاتر رفته اند و آدم ترسش می گیرد! من همین طوری از این شرایط احساس عدم امنیت دارم حالا اگر این ضمیایم را هم لحاظ کنیم خدا می داند چه بشود . . .

آن هم یکی مثل من که مثل قارچ روییده ام میان بساطی که بساطی نیست! مثل خیمه ای در بیابان! از همه جهت باد می وزد و نه درختی، نه مامنی، نه پناهی! شاید این جاهای این عرایض به چس ناله پهلو بزند اما شما باور کنید که من اهل نالدین نیستم و این جور دیدن مسایل از رهگذر واقع بینی  نشات می گیرد.

خلاصه آب رودخانه ای را که آن بالا بالاهای تهران سرچشمه می گیرد و می رود تا ناکجاها، در چند متری ام در جریان است و و خیالم را پرواز می دهد و سخت قلبم را می فشارد.

سخت یادآوری ام می کند که همچون خار مغبلان پابسته و دست بسته، میخکوب شده ام در بیابانی که مرا سرریز نمی کند، سیراب نمی کند،برایم کافی نیست! پول در آوردن و پشت و پناه ساختن خوب است اما کاش میشد طوری باشد که آدم بگوید تا فولان سال مثل اسب عصاری می دوم و بعدش می گذارم شان کنار و می روم سراغ اموراتی که مدت هاست آن را به خود وعده داده ام! کاش می شد اما این شرایط و این اوضاع مرا می ترساند از رها کردن طنابی که خیال می کنم برای اتصال به دنیا و به راه بودن همه چیزی به من وصل است!

مدت هاست به خود وعده  داده ام آتلیه ای به راه کنم و گوشه کناری برای خودم کنج خلوتی بسازم که در آن بخوانم، بیشتر بخوانم و بنویسم و نقاشی کنم و راه راست را به بیراهه ببرم در خیالم و هر جور که شدنی است را بشوم! 

اما حقیقت این است که هر چقدر هم پروژه باشد و کار باشد و پول بیاید باز هم در آمدی که از این رهگذر نصیب آدم می شود در این شرایط چیزی نیست و حتا چیزکی هم نیست و بعد از قسط خانه ی فینقیلی ای  که یک و سال و هفت ماه است خریده ام و کرایه خانه و قبض فولان و بهمان خرج خانه و دندان پزشکی . . . چیز خاصی برای پس انداز هم نمی ماند. 

حس می کنم این جور زندگی قاتل است! قاتل همه رویا ها و خیال هایی که حتا اندیشیدن به آن تو را سرشار می کند! زندگی مثل وزنه است. دانه دانه روی دوشت اضافه می شود و می گویی می توانم، می توانم و دانه دانه اضافه می شود و علاوه بر این که سنگین و سنگین تر می شوی و رفتن ناممکن تر و ناممکن تر می شود، فرو می روی! و آن وقت ، عبور غیر ممکن می شود برای همیشه!

رودخانه این رودخانه ی مقدس 

بگذار سحر و جادویت در من جاری شود . . .


دنبال کار می گردین؟

با مدرک لیسانس و فوق لیسانس نتونستین راه خودتونو پیدا کنین و حس می کنین شرایط مساعد نیست؟

میخواین تو آزمون اسفند ماه دکترا شرکت کنید و بعدش بشین یه خانوم دکتر یا آقای دکتر بیکار؟

به خاطر ساده پوشی و ظاهر عادی تون دیده نشدید و ازدواج یا رابطه ی خوبی هم نداشتین؟

درآمد کافی برای اینکه زندگی آروم و عادی ای داشته باشین ندارین؟

مطالعه کردن و ورزش و زبان خوندن برنامه ی روزانه تونه اما جوابی که باید رو نمی گیرین؟

از یکنواختی و رکود روزگار و زندگی تون خسته شدید؟

حی می کنین زمونه ی خوبی نیست؟

حس می کنین روح زمانه شما رو درک نمی کنه؟

حس می کنین خیلی از اطرافیانانتون که سواد و مهارت کافی رو ندارند خیلی راحت جایگاه هایی رو که شما ارزوش شونو دارین رو به راحتی طی کردن و حتا قدر موقعیت شون رو هم نمی دونن؟

حس می کنین فرصت دیگه ای لازم هست که جبران کنید؟

نه، نیست!


همین حالا اقدام کنید

با یک کلینیک زیبایی تماس بگیرید

برای تزریق گونه و فک و چونه و لب و پروتز سینه و باسن وقت بگیرید

اگر مایه دار هستید بی درنگ برای لیپوی شکم و بغل ران و ترنسفر سینه و باسن هم اقدام کنید

تا قبل از فرا رسیدن عید، تلاش های شما به‌ بار نشسته و شما یک پلنگ خوش آب و رنگ هستید!

حالا برای خودتان یک پیچ اینستاگرام بسازید و از ادا اطوارهایی که تو آیینه برای خودتان در می آورید فیلم و عکس گرفته و آن را در فضای مجازی منتشر کنید!

اخ

یادم رفت بگویم که یادتان نرود که موهایتان را بلند طلایی کنید( بعضا کاهی و دودی و قرمز هم پاسخگو هست)

اینک شما یک شاخ ایستا هستید! شما برای خرید کردن و نوار بهداشتی خریدن هم از این شرکت و آن پیج آگهی می گیرید و درآمد هوار تومنی به جیب می زنید و یحتمل با یکی از موجودات نر، طرفدار پلنگ ایرانی نیز رابطه ای خواهید ساخت و هم پیجتان را داغ تر خواهید کرد و هم حاشیه های جدید تری را به خورد ملت پیگیر و علاقمند خواهید داد! در نهایت هم به پول و شهرت می رسید و هم خوشحال و راضی خواهید بود!

کافی ست جوری باشید که طلب روزگار و زمانه از شماست.

اگر چه.




چراغی که بر فراز اتاقک نمور آویزان  است به آرامی تاب می خورد، لامپ سوخته و چراغ سیاه شده و در مرگ ابدی فرورفته است و  اتاق در نور نموری که از پنجره ی کوچک بالای دیوار به درون می تابد کورسو می زند. گوشه ی دیگر اتاق، تخت خوابی که شبیه تخت های سربازی با هر تکان صدای قیژ قیژ میدهد جاخشک کرده و رویش ملحفه های خاکستری رنگی پیداست که معلوم است از چرک و آلودگی به این رنگ در آمده  .

شیشه های  پنجره  خاک گرفته است که روی رف آن چند گلدان سفالی و خشکیده  آخرین نفس  هایشان را می زنند و از پشت غبار شیشه دشت وسیعی پیداست که باد تندی در آن می وزد و  اشغال های ریزی را جابه جا میکند و در دور دست ها  زاغ های سیاه دور چیزی که شبیه پیکره ی بی جانی کسی است می چرخند و با صدایی بسیار دهشتناک که سر به آسمان می ساید رو به آسمان  قار قار می کنند.
قاصدک های دشت همه در باد رفته است و دیگر هیچ آرزویی برای فوت کردن و برآورده شدن باقی نمانده است

انگار به زودی کره ی زردی که گرما و حلاوت دارد و خورشید نام دارد فرو خواهد افتاد و هیچ وقت دیگر هم بر نخواهد آمد

زمستان نیست، اگر زمستان بود همه چیز عادی و قابل پیش بینی بود

از زمستان سرما و مرگ و تاریکی و سکوت بعید نیست، بهار است و چه جایی از بهار هم؟ اردیبهشت. 

جایی که قرار بود آوای بهشت در آسمان نواخته شود . . .



پ.ن: این کامنت رو میم گذاشته، حال منو ک منقلب کرد با شما به اشتراک می زارم


همیشه درست قبل از طلوع ، قبل از این که سپیده دم مانند خنجر نقره ای باریکی کمانی از نور در افق ایجاد کندو نور مثل حریر عروس بر سر دنیا بنشیند
همیشه قبل از این لحظات تاریک ترین لحظه شب است ،تاریکی غلیظ و سکوتی دهشتبار، گویی تنها مرگ است که می تواند در این غلظت قیرگون دوام بیاورد ! و در دل های ضعیف ترسی شوم چنگ میزند
اما حتی در همان لحظات ایمانی به نور در دلهاست و امیدی در قلب های محکم،زندگی را در چشم ها میچرخاند و ناگهان :
سپیده سر می زند



ایران خودرو و سایپا برای فروش خوردوهای جدیدشان  تبصره ی جدیدی راه انداخته اند( قبلا با مراجعه به نمایندگی می شد خرید کرد) که بایدفقط  از طریق سایت اینترنتی خرید کنی. خوب تا اینجا که خوب است اما وقتی که بدانی این امکان تنها چند دقیقه موجود است و تنها چند صدم درصد شانس موفقیت دار یو بعد هم هر بار که حتا در همان چند صدم درصد اقدام می کنی باز ظرفیت را پر اعلام  می کند و غالب کسانی که موفق می شوند دلالان خودرو هستند، بسیار زیاد حال آدم خراب می شود چون با تلاش های مستمر و پی در پی چیزی جز ناکامی به بار نیامده و معلوم نیست که اصلا موفق بشوی و بدتر این است که کسانی که در این ماراتن موفق به خرید اتوموبیل م یشوند عموما حرفه ای هایی هستند که راه و چاه قصه را می دانند و با موفقیت پروسه پول خوبی از فروش اتوموبیل صفر به جیب می زنند و بعدش هم متقاضیان واقعی که می خواهند یک چیزی بخرند که فقط سوار شوند و استفاده کننده واقعی هستند پشت در های بسته می مانند و دوباره بازار ملتهب و نا آرام است.

چند روزی است که دارم تلاش می کنم اما خوب حقیقت این است که هیچ موفقیتی نصیبم نشده! 

اما خوب تصمصم دارم که موفق بشوم

میخواهم نمی توانم را از دایره واژه ها پاک کنم. 

این طوری دنیا خوشکل تر  میشه


پ.ن:

وقتی فهمیدم ک تفاوت قیمت بین قیمت بازار با قیمت کارخونه تقریبا 30 ملیون تومنه به حالت غش افتادم و همون وقت بود که فهمیدم اوضاغ مون چقدر  به فناس . . . یا ابرفض 




این  ادامه پست پیشین است؛ 

از پشت پنجره ی خاک گرفته ی اتاق بیرون را تماشا می کنم، ساقه های قاصدک ها را که باد دانه هایش را به تاراج برده در باد با بی نظمی می رقصند و  سر گردانند ، دورتر را می بینم، چیزی که شبیه یک لاشه بود تقریبا پانصد متری با خانه فاصله دارد، آن را  به عقب تر هول می دهم، دور تر و دورتر می رود. کلاغ ها با سرعت بیشتری قار قار می کنند و دورش می چرخند، حالا به فاصله ی تقریبا هزار متری ام رسیده  و به سختی دیده می شود. همین طور که دور تر می شود کلاغ ها هم تند و تند آن را می خورند و نوک می زنند و صدایشان در افق  محو و کم کم ناپدید می شود.

چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد که همه این اتفاق ها رخ می دهد، مثل فیلمی که تندش کرده باشی از جلو چشم هایت تند می رود جلو و صدایی شبیه مچاله شدن فیلم می آید و ناگهات همه چیز تمام می شود.

حالا دیگر نه از کلاغ ها خبری هست و نه چیز دیگری. حتا ردی هم بر زمین باقی نمانده و افق همچون خط صاف و بی انتها پیش چشمانم رخ نمی نمایاند که در سکوت و وهم فرو می رود، انگار که حجمی از ابر و بخار پیش بیاید و روی تن ی زمین را بپوشاند و همه چیز را رمز آلود و وهم انگیز، چونان که آبستن حوادث تازه ای باشد و هر آن ممکن است پرده ها کنار برود و بازی جدیدی شروع بشود، می کند.

همه چیز خاکستری است و در میان نگ خاکستری، دور خودم می چرخم و  در هپروت دارم،  ابرها را گز می کنم  و انگار که مخدری در رگ هایم جریان داشته باشد تلو تلو می خورم و خودم را به تپه ی کوچکی می رسانم و خودم را رها میکنم روی تپه و ولو می شوم روی زمین و چشم هایم را ناگریز می بندم. دنیا دورسرم می گردد و با هر تکان کوچکی انگار که زمین می چرخد و در همین اثناست که کم کم خوابم می برد. 

خواب عمیق و طولانی ، وقتی بیدار می شوم ، انگار روز دیگری است. شاید یک روز خوابیدم ام، شاید هم بیشتر اما وقتی بیدار می شوم نمی دانم چه ساعتی از روز است و چه اتفاق هایی افتاده که دشت اطرافم دیگر خاکستری نیست. رنگ های خاکستری با تن رنگ های سبز و چمنی و طراوت ترد سر جوانه های برگ های علف عوض شده اند و ته بعضی از برگ ها هنوز خاکستری است که حس می کنم این ها هم به زودی سبز خواهند شد.

رو به کلبه ی دور دست می کنم و از جایم بلند می شوم، وقتی که شروع به راه رفتن و بعدش دویدن می کنم،  تازه می فهمم چقدر می توانست این دشت زیبا باشد، قدم که بر می دارم از دو طرف پاهایم پروانه های رنگی از روی گل ها و علف ها پر می گیرند و در فضا پرواز می کنند و باد با خود  گلبرگ های شکوفه گیلاس و آلبالو را  در هوا این طرف و آن طرف می برد  و احساس رهایی میکنم و ته دلم می دانم که می توانم .

هوا بوی عطر سنجد می دهد و در دو دست درخت سنجد بزرگی با شکوفه های زرد این بوی بهشتی را در فضا از خود می نوازد و روی شاخه هایش صدای بلبل و گنجشک  و پرنده های  ریز لانه کرده اند و صدای بسیار ملایم و خوش آهنگی در فضا نواخته می شود.

اردیبهشت است، به تمامی







چراغی که بر فراز اتاقک نمور آویزان  است به آرامی تاب می خورد، لامپ سوخته و چراغ سیاه شده و در مرگ ابدی فرورفته است و  اتاق در نور نموری که از پنجره ی کوچک بالای دیوار به درون می تابد کورسو می زند. گوشه ی دیگر اتاق، تخت خوابی که شبیه تخت های سربازی با هر تکان صدای قیژ قیژ میدهد جاخشک کرده و رویش ملحفه های خاکستری رنگی پیداست که معلوم است از چرک و آلودگی به این رنگ در آمده  .

شیشه های  پنجره  خاک گرفته است که روی رف آن چند گلدان سفالی و خشکیده  آخرین نفس  هایشان را می زنند و از پشت غبار شیشه دشت وسیعی پیداست که باد تندی در آن می وزد و  اشغال های ریزی را جابه جا میکند و در دور دست ها  زاغ های سیاه دور چیزی که شبیه پیکره ی بی جانی کسی است می چرخند و با صدایی بسیار دهشتناک که سر به آسمان می ساید رو به آسمان  قار قار می کنند.
قاصدک های دشت همه در باد رفته است و دیگر هیچ آرزویی برای فوت کردن و برآورده شدن باقی نمانده است

انگار به زودی کره ی زردی که گرما و حلاوت دارد و خورشید نام دارد فرو خواهد افتاد و هیچ وقت دیگر هم بر نخواهد آمد

زمستان نیست، اگر زمستان بود همه چیز عادی و قابل پیش بینی بود

از زمستان سرما و مرگ و تاریکی و سکوت بعید نیست، بهار است و چه جایی از بهار هم؟ اردیبهشت. 

جایی که قرار بود آوای بهشت در آسمان نواخته شود . . .

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]


تازگی یک چیز بسیار مهمی را کشف کرده ام.  زن های چندین و چند سال پیش  که چادر دور کمرشان گره می زدند و تو کوچه می نشستند و باقالی پاک می کردند را یادتان هست که؟ خوب تقریبا نسل مادربزرگ ها و شاید بعضی وقت ها هم مادرهایمان. این ها یک سری مراسم داشتند برای برگزاری دعای فولان و دعای بهمان و علی اصغر خوانی و روز دهم بعد از فولان و  . . . بعد من یادم میآید که گوشه ی چادر مادرم را می گرفتم و با او در خیلی از این مراسم می رفتم و از بیکاری  یا با سنگ های مرمر و گرانیت امامزاده صالح شکل می ساختم یا تماشا می کردم در این جمعیت کدام یک، گریه نمی کند و شاید اگر خوش شانس بودم با بچه ای می رفتیم دو تایی دنبال خاله بازی ای چیزی

اما یادم می آید که مادرم و تقریبا همه ی زن های جمع چادرشان را خیلی زیاد می کشیدند روی سرشان تا چشم هایشان معلوم نشود اما صدای گریه شان می آمد و شانه هایشان می لرزید و می دانستم که گاهی مادرم انقدر زیر چادر گریه می کند که چشم هایش می شود یک کاسه خون و آب دماغش هم بند نمی آید و یک جوری به هق هق می افتد که دیگر نفسش بالا نمی آید و بعد به اینجا که می رسید باید برایش آب می آوردم.

زن های دیگر هم همین شکلی بودند و گاهی می دیدم که روی چاگ سینه های بزرگشان گه پر بود از جواهرات و زنجیر های طلا که دور هم می رفت و بر می گشت و می لرزید و چادر های توری و حریر و گل داری سر می کردند اما قایمکی همه شان عمیقا گریه می کردد و زار می زدند و من نمیفهمیدم وقتی کسی این همه پولدار است چرا اینقدر ناراحت است.

نمی دانم اگر آپشنی موجود بود که صدای گریه را هم مثل تصویرش که با جلو کشیدن چادر سانسور می کردند، قابل حذف بود، آن را هم قایم می کردند یا نه؟

وقتی همه به قسمت های عمیق گریه می رسیدند ، و آن عاقایی که داشت مصائب حضرت سکینه یا زینب ستم کش را می گفت و زن ها شور می گرفتند و صدایشان ناگهان بالا می رفت ، با چشم های گرد شده آن ها را تماشا می کردم و سعی می کردم بفهمم که این چرا این جوری و یا این شدت و این قدر بی انتها اشک می ریزند و کدام قسمت حرف های روضه خوان این همه گریه دار است. انگار اشک هایشان سرچشمه ای باشد که آبادانی و برکت را به خانه شان باز می کرد و از جاری شدن آن ابایی نداشتند که هیچ، تمام تلاششان را برای فشاندن آنها هم می کردند.

حالا بعد از گذشت اندی سال و در سنی که مادرم وقتی به سن من بود آخرین بچه اش را زایید و بعدش به حول و قوه ی  الهی دیگر بچه ی دیگری در دامنش سبز نشد که من توله ی دیگری برای خواهر کوچیک یا شاید هم برادر کوچک تری داشته باشم و ماندم ته تقاری ، بله در این سن که سی و پنج سالگی من باشد، شصتم تازه خبر دار شده که ای دل غافل. آن همه ساعت که صرف اندیشیدن به علت گریه ها کردم و آن همه تمرکزی که برای خلوص و شفاف کردن دلم برای اینکه حد اقل یک قطره، حتا یک نم اشک به چشم هایم بیاید و نیامده از کجاست.

این ها دلشان گرفته بود و این جور شیون ها مثل یک پارتی آن چونانی که سر تا به تهش را جیغ بنفش بکشی و خودت را پرت کنی بالا و پایین و  . . . خالی شان می کرده است و چه بسا از هر نوع مراسم دیگری  کارآمد تر است از قضا.

 یعنی این طور که بعد از یک مراسم گریه، خالی و سبک می شوی را در ده تا مهمان آن چونانی هم نمی توانی تجربه کنی.

یک بار بزرگ هیجانی که که تو چشم ها و سر و دماغ و چشم هایت جریان دارد و می چرخد و تقی به توقی بخورد مثل لیوان ترک بداشته رسوخ می کند بیرون و نم می زند و  مثل ابر بهار اشک هایت جاری می شود را مثل وقتی به یک شلنگ اساسی  وصل کنی به منبع و بی وقفه چک چک جریان آب بدل به جویی شود، با همین مقیاس ناگهان آدم می ترکد و از همه جایش اشک جاری می شود و مثل بادکنکی  که سوراخ شده خالی میشود

راستش را بخواهید بعد از درگذشت پدرم  بود که خیلی جدی به این مساله فکرکردم که یک بار یک روضه خوانی را پیدا کنم و یک شرح ماوقعی از اموراتم بدهم و بعد از پرداخت حق و حقوقش  بنشینم و برایم یک دل سیر بخواند.

روضه ی خودم را بخواند و من مثل آتشفشان منفجر بشوم و مثل جوش بترکم و آنقدر گریه کنم تا همه پرده های اشک که گوشه گوشه جانم قایم شده اند بخشکند و بریزند بیرون

ذاع سیاهشان را هم چوب زده و می دانم که چه جور شروع می کنند، غالبا قبل از مراسم  اسم بازمانده هارا می پرسند و وقتی دارند از فراق و دوری و نبودن آن عزیز سفر کرده یاد می کنند اسم این بنده خدای بازمانده را هم می برند که امان از این تنهایی و این هجر که این فولانی چی می شکد و آن وقت که مجلس می ترکد از گریه.

البته که حقیقت این است که بزرگترین سر فصل هایی که در عریضه چند خطی ام میخواهم برای روضه خوان بنویسم رفتن پدر و مادر و به باد رفتن خانه ی امن پدری است اما چیز هایی هست که از این ها هم داغش داغ تر است. 

میخواهم برایش بنویسم برای زنی بخوان که لباس جنگ به تن می کرد و  مجالی برای کندن آن دست نداد تا پیرهن قرمز و حریری بپوشد و دلبری کند . . .

بخواند از صداهایی که شب خوابم را بر هم می زند و گاهی ترس نمی کذراد ببینم اصلا چی هست

بخواند از هر بار رسیدن به خانه و تصور اینکه دوباره آمده

بخواند از اشتیاق های پرپر شده و خاطرات به باد رفته و عمر به باد رفته

بخواند از بغض در گلو خانه کرده و از کوهی که روی شانه هایم است و نگاهی که نگران است

بخواند از دخترکی که هنوز گاهی دلش قیم می خواهد. دلش می خواهد وا بدهد و هیچ کاری نکند اما دنیا عجیب گزنده است و اگر رخت جنگ به تن نداشته باشی با اولین تیر و اولین نیزه از پای در خواهی آمد

بخواند از جهانی که در تصورم می خواهمش

و بخواند

و بخواند

 و هی بخواند و من هی و هی و هی زار لابه کنم

و بعدش بلند شوم و تشکر کنم و صورتم را بشورم و ماتیک صورتی ام را بزنم و کفش های جفت شده ام را بپوشم و خداحافظی و بروم .


قدیم تر ها حس می کردم رفتن به سفرهای هیجان انگیز و آشنایی با آدم های جذاب  و شلوغ کاری و تجربه های جدید و جاهای تازه که قبلا  تجربه نکرده بودم ، جذاب ترین و خوشکل ترین چیزی است که می تواند نصیب آدم بشود و  این همان چیزی است که خوشحالت کند. اما بعد تر فهمیدم چقدر اشتباه می کردم و این طور ها هم  نیست.

نه سفرهای هیجان انگیز و جاهای آن چونانی و طبیعت فولان، نه آدم های جالب و جذاب و نه تجهیزات گران تومنی و نه غذاهای فولان و نه هتل های بهمان و نه  . . . . هیچی! هیچ کدام از این ها آن چیزی نبوده اند و نیستند و نمی توانند مایه خرسندی و شادکادمی ام را پدید بیاورند. 

همه این ها بنایی است که روی یک چیز بنا می شود و آن دل خوشی است.

انگار تا آدم دلخوش نباشد هیچ کدام از امکانات و توانایی های محیرالعقول دنیا جواب نمی دهد .

و داشتن دل خوش هم با داشتن هیچ کدام از این نسخه ها حاصل نمی شود، مثل پول می ماند که به تنهایی خوشبختی نمی آورد اما خودش یکی از پایه های ثابت خوشبختی است.


دل خوش نصیب تان !


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Amanda فروشگاه کولر گازی و اسپلیت بادبزن طراحی سایت چیست!! studiozuhke logo design صنایع برودتی برادران حقیقی سلامت Stephen برآیند ستارگان سينما