چراغی که بر فراز اتاقک نمور آویزان  است به آرامی تاب می خورد، لامپ سوخته و چراغ سیاه شده و در مرگ ابدی فرورفته است و  اتاق در نور نموری که از پنجره ی کوچک بالای دیوار به درون می تابد کورسو می زند. گوشه ی دیگر اتاق، تخت خوابی که شبیه تخت های سربازی با هر تکان صدای قیژ قیژ میدهد جاخشک کرده و رویش ملحفه های خاکستری رنگی پیداست که معلوم است از چرک و آلودگی به این رنگ در آمده  .

شیشه های  پنجره  خاک گرفته است که روی رف آن چند گلدان سفالی و خشکیده  آخرین نفس  هایشان را می زنند و از پشت غبار شیشه دشت وسیعی پیداست که باد تندی در آن می وزد و  اشغال های ریزی را جابه جا میکند و در دور دست ها  زاغ های سیاه دور چیزی که شبیه پیکره ی بی جانی کسی است می چرخند و با صدایی بسیار دهشتناک که سر به آسمان می ساید رو به آسمان  قار قار می کنند.
قاصدک های دشت همه در باد رفته است و دیگر هیچ آرزویی برای فوت کردن و برآورده شدن باقی نمانده است

انگار به زودی کره ی زردی که گرما و حلاوت دارد و خورشید نام دارد فرو خواهد افتاد و هیچ وقت دیگر هم بر نخواهد آمد

زمستان نیست، اگر زمستان بود همه چیز عادی و قابل پیش بینی بود

از زمستان سرما و مرگ و تاریکی و سکوت بعید نیست، بهار است و چه جایی از بهار هم؟ اردیبهشت. 

جایی که قرار بود آوای بهشت در آسمان نواخته شود . . .

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

tashrifatsamin فروشگاه فینگرفود دغدغه های یک مادر مجاهد عصر Bangtan boys Nicole Kevin بازار آهن و سوله خانواده خسروی