اغتشاش و درگیری در روابط و گفتگوهای درونی من گاهی، به حدی بالا می گیرد که بدل به گفتگوهای بیرونی میشود.
لنگه کفش پرت میکند و جیغ می زند و هوار هوار راه می اندازد و آرام نمی شود و همین طور که دارد از شدت خشم دندان هایش را به هم می فشارد و زیر لب غرو لند میکند و بعضی اشخاص خاصی را می نوازد و از آنجایی که زورش نمی رسد و آن آدمی که آن سر دعوا است زورش آنقدر زیاد است که همه اطرافیان را تحت تاثیر قرار می دهد و هیچ نمی شود هیچ جوری حتا تکانش داد حرصم بیشتر در آید د و ناغافل می بینم دارم دندان غروچه می کنم و روی آتش بالا و پاین میپرم و همین طور یکسره و پشت هم ناله می کنم و ارام نمی شوم که نمی شوم.
بعد در گفتگوهایی درونی شروع می کنم به جواب دادن که اگر این را می گفتم چه میشد و آن را نمی گفتم چه می شد و گاهی برای خودم دست می زنم که چه خوب گفته ام و گاهی می گویم خاک تو سرت با این حرف زدن و جواب دادنت و بینهایت تاسف می خورم برای آن یکی جمله ی طلایی که اگر می گفتم چه می شد و اصلا مسیر گفتگو تغییر می کرد و بعد هم می روم سراغ اینکه من اصلا بازی خورده ام! اصلا نباید وارد بازی این آدمی که ذکرش رفت می شدم و باید خیلی ریز و ظریف می پیچیدم و می رفتم دنبال بازی ام و در مرحله ی آخر این روانکاوی های بی سرانجام که هیچ نتیجه ای جز داغ شدن صورتم نمی گیرم و باز هم می روم سراغ آن حس هایی که می دانم اگر دنبالشان را می گرفتم جواب می داد و نخواسته ام که به حل قائله نزدیک بشوم.
بازی کردن رسم بسیار مشهود و همه گیری است که آقا" اریک برن" هم کتابی با همین عنوان نوشته و بازی ها را شرح داده. حالا اگر کسی این کتاب شهیر را خوانده که چه بهتر اما اگر نخوانده؛ مفهوم و خط مشی کتاب حول مفهومی می گردد با این معنی که آدم ها بازی می کنند و بسیاری از تعاملات اجتماعی و فرهنگی و . . . را طی مراسمی که همچون بازی ای است که عکس العمل های آن از پیش معلوم است اموراتشان را می گذرانند و این قرارداد را همه می آموزند و برای پیش برد اموراتشان ناخوانده و نانوشته رعایت می کنند.
اما از آنجا قصه شروع می شود که من دلم نمی خواد بازی کنم.
دلم نمی خواهد یکی از بازیکنانی باشم که مزورانه و ریاکارنه کاری را می کنند که به آن اعتقادی ندارند و برای خوشامد سایرین و کسب رضایت مابقی مجبور به آن گردن می نهند و بعدش هم جایزه می گیرند و در ازای انجام آن پاداش میگردند و بازی ادامه پیدا می کند. البته با این اصرار و تاکید از بازی کردن سر باز نمی زنم ها. وقتی که حس کنم بازی طوری نیست که دوستانه و بده بستان باشد و وقتی حس کنم این بازی ای است که از تو، انتظار می رود در موقعیت خاصی ، کار خاصی از خودت بروز بدهی و نه دیگر هیچ! آن وقت است که سرم برود حاضر نیستم کوتاه بیایم و سکوت کنم و یک طوری که آسته برو آسته بیا گربه شاخت نزنه فحش است و خیلی حماسی و قهرمانانه کاری را می کنم که به روشنی و یقین به سرنگونی آرامش و امنیت خودم بینجامد و عواقبش را هم که خیلی و قت ها خیلی هم هنگفت است به زور و بلا می پردازم.
این ماجرا طوری است که می توان آن را به پاشنه ی آشیل دامنه ی روابطم از آن یاد کنم. می دانم که چه طوری پیش می آید اما یارای کنترل و جمع کردنش را ندارم
بعد هم از جانب خودم برای آدم هایی که به حکم رابطه با من نزدیکی بیشتری دارند حکم صادر می کنم که آنها باید در این شرایط فولان کار را می کردند و بعدش هم از مقایسه اتفاقی که افتاده و زاویه اش با آنچه در ذهنم انتظار آن را می کشیدم شروع می کنم به حرص خوردن و عز و جز کردن و قصه خوردن های جدید که روانم را دوباره و سه باره بر باد می دهد.
در گفتگوهای درونی باخودم گلاویز می شوم و گاهی می برم و گاهی می بازم و جنگ و نزاع و درگیری و خون و خون ریزی و . . . رخ می دهد و صورتم قرمز و داغ می شود و از کله ام دود بلند می شود.
تازگی ها شصتم خبردار شده که اگر اینقدر عمیق وارد بعضی قصه ها نشوم ، آسیب بسیار کمتری را متحمل شده و درد کمتری را هم می کشم.
درباره این سایت