تازگی یک چیز بسیار مهمی را کشف کرده ام. زن های چندین و چند سال پیش که چادر دور کمرشان گره می زدند و تو کوچه می نشستند و باقالی پاک می کردند را یادتان هست که؟ خوب تقریبا نسل مادربزرگ ها و شاید بعضی وقت ها هم مادرهایمان. این ها یک سری مراسم داشتند برای برگزاری دعای فولان و دعای بهمان و علی اصغر خوانی و روز دهم بعد از فولان و . . . بعد من یادم میآید که گوشه ی چادر مادرم را می گرفتم و با او در خیلی از این مراسم می رفتم و از بیکاری یا با سنگ های مرمر و گرانیت امامزاده صالح شکل می ساختم یا تماشا می کردم در این جمعیت کدام یک، گریه نمی کند و شاید اگر خوش شانس بودم با بچه ای می رفتیم دو تایی دنبال خاله بازی ای چیزی
اما یادم می آید که مادرم و تقریبا همه ی زن های جمع چادرشان را خیلی زیاد می کشیدند روی سرشان تا چشم هایشان معلوم نشود اما صدای گریه شان می آمد و شانه هایشان می لرزید و می دانستم که گاهی مادرم انقدر زیر چادر گریه می کند که چشم هایش می شود یک کاسه خون و آب دماغش هم بند نمی آید و یک جوری به هق هق می افتد که دیگر نفسش بالا نمی آید و بعد به اینجا که می رسید باید برایش آب می آوردم.
زن های دیگر هم همین شکلی بودند و گاهی می دیدم که روی چاگ سینه های بزرگشان گه پر بود از جواهرات و زنجیر های طلا که دور هم می رفت و بر می گشت و می لرزید و چادر های توری و حریر و گل داری سر می کردند اما قایمکی همه شان عمیقا گریه می کردد و زار می زدند و من نمیفهمیدم وقتی کسی این همه پولدار است چرا اینقدر ناراحت است.
نمی دانم اگر آپشنی موجود بود که صدای گریه را هم مثل تصویرش که با جلو کشیدن چادر سانسور می کردند، قابل حذف بود، آن را هم قایم می کردند یا نه؟
وقتی همه به قسمت های عمیق گریه می رسیدند ، و آن عاقایی که داشت مصائب حضرت سکینه یا زینب ستم کش را می گفت و زن ها شور می گرفتند و صدایشان ناگهان بالا می رفت ، با چشم های گرد شده آن ها را تماشا می کردم و سعی می کردم بفهمم که این چرا این جوری و یا این شدت و این قدر بی انتها اشک می ریزند و کدام قسمت حرف های روضه خوان این همه گریه دار است. انگار اشک هایشان سرچشمه ای باشد که آبادانی و برکت را به خانه شان باز می کرد و از جاری شدن آن ابایی نداشتند که هیچ، تمام تلاششان را برای فشاندن آنها هم می کردند.
حالا بعد از گذشت اندی سال و در سنی که مادرم وقتی به سن من بود آخرین بچه اش را زایید و بعدش به حول و قوه ی الهی دیگر بچه ی دیگری در دامنش سبز نشد که من توله ی دیگری برای خواهر کوچیک یا شاید هم برادر کوچک تری داشته باشم و ماندم ته تقاری ، بله در این سن که سی و پنج سالگی من باشد، شصتم تازه خبر دار شده که ای دل غافل. آن همه ساعت که صرف اندیشیدن به علت گریه ها کردم و آن همه تمرکزی که برای خلوص و شفاف کردن دلم برای اینکه حد اقل یک قطره، حتا یک نم اشک به چشم هایم بیاید و نیامده از کجاست.
این ها دلشان گرفته بود و این جور شیون ها مثل یک پارتی آن چونانی که سر تا به تهش را جیغ بنفش بکشی و خودت را پرت کنی بالا و پایین و . . . خالی شان می کرده است و چه بسا از هر نوع مراسم دیگری کارآمد تر است از قضا.
یعنی این طور که بعد از یک مراسم گریه، خالی و سبک می شوی را در ده تا مهمان آن چونانی هم نمی توانی تجربه کنی.
یک بار بزرگ هیجانی که که تو چشم ها و سر و دماغ و چشم هایت جریان دارد و می چرخد و تقی به توقی بخورد مثل لیوان ترک بداشته رسوخ می کند بیرون و نم می زند و مثل ابر بهار اشک هایت جاری می شود را مثل وقتی به یک شلنگ اساسی وصل کنی به منبع و بی وقفه چک چک جریان آب بدل به جویی شود، با همین مقیاس ناگهان آدم می ترکد و از همه جایش اشک جاری می شود و مثل بادکنکی که سوراخ شده خالی میشود
راستش را بخواهید بعد از درگذشت پدرم بود که خیلی جدی به این مساله فکرکردم که یک بار یک روضه خوانی را پیدا کنم و یک شرح ماوقعی از اموراتم بدهم و بعد از پرداخت حق و حقوقش بنشینم و برایم یک دل سیر بخواند.
روضه ی خودم را بخواند و من مثل آتشفشان منفجر بشوم و مثل جوش بترکم و آنقدر گریه کنم تا همه پرده های اشک که گوشه گوشه جانم قایم شده اند بخشکند و بریزند بیرون
ذاع سیاهشان را هم چوب زده و می دانم که چه جور شروع می کنند، غالبا قبل از مراسم اسم بازمانده هارا می پرسند و وقتی دارند از فراق و دوری و نبودن آن عزیز سفر کرده یاد می کنند اسم این بنده خدای بازمانده را هم می برند که امان از این تنهایی و این هجر که این فولانی چی می شکد و آن وقت که مجلس می ترکد از گریه.
البته که حقیقت این است که بزرگترین سر فصل هایی که در عریضه چند خطی ام میخواهم برای روضه خوان بنویسم رفتن پدر و مادر و به باد رفتن خانه ی امن پدری است اما چیز هایی هست که از این ها هم داغش داغ تر است.
میخواهم برایش بنویسم برای زنی بخوان که لباس جنگ به تن می کرد و مجالی برای کندن آن دست نداد تا پیرهن قرمز و حریری بپوشد و دلبری کند . . .
بخواند از صداهایی که شب خوابم را بر هم می زند و گاهی ترس نمی کذراد ببینم اصلا چی هست
بخواند از هر بار رسیدن به خانه و تصور اینکه دوباره آمده
بخواند از اشتیاق های پرپر شده و خاطرات به باد رفته و عمر به باد رفته
بخواند از بغض در گلو خانه کرده و از کوهی که روی شانه هایم است و نگاهی که نگران است
بخواند از دخترکی که هنوز گاهی دلش قیم می خواهد. دلش می خواهد وا بدهد و هیچ کاری نکند اما دنیا عجیب گزنده است و اگر رخت جنگ به تن نداشته باشی با اولین تیر و اولین نیزه از پای در خواهی آمد
بخواند از جهانی که در تصورم می خواهمش
و بخواند
و بخواند
و هی بخواند و من هی و هی و هی زار لابه کنم
و بعدش بلند شوم و تشکر کنم و صورتم را بشورم و ماتیک صورتی ام را بزنم و کفش های جفت شده ام را بپوشم و خداحافظی و بروم .
درباره این سایت