یه دوست کوچولویی دارم بیست و یکی دو سالشه . دختر خوب و قوی ایه، داره درس می خونه و سر کار می ره و  . . .

 پدرش یه مدته که سرطان داره و درگیر شده و هر روز هم اوضاعش بدتر میشه. سرطان متاستاز داده و داره تو بدنش پخش میشه و اینا هم حالشون خراب و داغون.

گاه و بیگاه می بینم دعا می کنه و یه طوری همه ش می گه خدا به نخ می رسونه اما پاره نمی کنه . ته دلش یه امیدی هست که اوضاع خوب می شه و همه چیر بر میگرده سر جاش و امید داره به خدایی که لحظه اخر حواسش بهش هست و تنهاش نمی زاره و بالاخره پدرشو شفا می ده!

راستش اینو که میبینم حالم خراب می شه

می بینم که در واقعیت به زودی پدرشو از دست خواهد داد و نه تنها پدرشو ، که خدا رو هم دیگه با اون کیفیتی که به نخ می رسونه اما پاره نمی کنه نخواهد شناخت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گنجینه سوالات مقطع ابتدایی Ryan managers نور رسام خدمات فنی و مهندسی و آموزشی Angel Dawn کتابخانه ی عمومی نبی اکرم(ص) شهر پیشین مرجع تجهیزات اندازه گیری ایران شهید سردار قاسم سلیمانی